دشمن من شدی بدانکه چو من
حاضر آیم تو می حسیر شوی
تا کی از آرزوی جاه و خطر
به در شاه و زی امیر شوی؟
آنچه نخواهی که به درویش مکار
وانچه نخواهی که بشنویش مگوی
گوی نه ای چون دوروی گشته ستی؟
گوی کند هر زمان به هرسو روی
روی مکن هر سوئی و باز مگرد
از سخن خویش مباش چو گوی
ای همه گفتار خوب بی کردار،
بی مزه ای و نکو چو دستنبوی
فاسقی بودی به وقت دست رس
پارسا گشتی کنون از مفلسی
تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کر گسی
چند گردی گرد این بیچارگان؟
بی کسان را جوئی از بس بی کسی!
نباید کز چنین تدبیر بسیار
ز تاریکی به تاریکی درافتی