من غلام آن خط مشکین که گویی مورچه
پای مشک آلود بر برگ گل و نسرین نهاد
زنحسش منزوی مانده دو صد دانا بیک منزل
ز دورش مقتدا گشته دوصد ابله بیک برزن
کشتی مرا بدوستی و کس نکشته بود
زین زارتر کسی، را هرگز بدشمنی
خوب رویان زشت پیوندند
همه گریان کنان خوش خندند
جگرت گر زآتش است کباب
تا زماهی نگر نجویی آب
ترک تازی کنیم و برشکنیم
نفس، زنگی مزاج را بازار
خیز تا زاب روی بنشانیم
باد این خاک، توده غدار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعه ای و ما هشیار
رضا ندادی جز صبح در جهان نمام
رها نکردی جز مشک بر زمین غماز
روز مبارک، شد و مراد برآمد
باز چو اقبال روزگار درآمد