من غلام آن خط مشکین که گویی مورچه

پای مشک آلود بر برگ گل و نسرین نهاد

زنحسش منزوی مانده دو صد دانا بیک منزل

ز دورش مقتدا گشته دوصد ابله بیک برزن

کشتی مرا بدوستی و کس نکشته بود

زین زارتر کسی، را هرگز بدشمنی

خوب رویان زشت پیوندند

همه گریان کنان خوش خندند

جگرت گر زآتش است کباب

تا زماهی نگر نجویی آب

ترک تازی کنیم و برشکنیم

نفس، زنگی مزاج را بازار

خیز تا زاب روی بنشانیم

باد این خاک، توده غدار

در جهان شاهدی و ما فارغ

در قدح جرعه ای و ما هشیار

رضا ندادی جز صبح در جهان نمام

رها نکردی جز مشک بر زمین غماز

روز مبارک، شد و مراد برآمد

باز چو اقبال روزگار درآمد

تعداد ابیات منتشر شده : 510165