ز قعر زمین برکشد چاه را
فرود آرد از آسمان ماه را
زنی کاردانست و بسیار هوش
فلک را به نیرنگ پیچیده گوش
پریروی را برد نزدیک شاه
که این ماه بود اژدهای سیاه
بفرمود تا آتش افروختند
بدان آتش آتشکده سوختند
بزنهار خویش استواریش داد
ز جادوکشان رستگاریش داد
بلیناس چون روی آن ماه دید
تمنای خود را بدو راه دید
به پایش درافتاد و زنهار خواست
به آزرم شاه جهان بار خواست
چو دختر چنان دید کان هوشمند
ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند
به یک شعبده بست بازیش را
تبه کرد نیرنگ سازیش را
بفرمود کارند لختی سداب
برآن اژدها زد چو بر آتش آب