ناگاه شنیدم از فلک پیغامی
کز زخم زوال نوش بادت جامی
نارفته به شاهراه وصلت گامی
نایافته از حسن و جمالت کامی
لب بر لب او نهشته ، ناگه خورشید
با تیغ کشیده بر سر ما تازد
گر در عمری شبی به ما پردازد
وین جان به لب رسیده را بنوازد
رو ، سر به گریبان تفکر درکش
کاین دست تو ، آستین دست دگر است
این هستی تو ، هستی هست دگر است
وین مستی تو ، مستی مست دگر است
از بهر که بایدت بدین سان شبگیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب ؟
چو جانت از جود و رادی کرد یزدان
تو بیجان زنده بودن کی توانی ؟
کفت گویی که کان گوهرستی
کزو دایم کنی گوهر فشانی
به ماهی ماند ، آبستن به مریخ
بزاید ، چون فراز لب رسانی