ناگاه شنیدم از فلک پیغامی

کز زخم زوال نوش بادت جامی

نارفته به شاهراه وصلت گامی

نایافته از حسن و جمالت کامی

لب بر لب او نهشته ، ناگه خورشید

با تیغ کشیده بر سر ما تازد

گر در عمری شبی به ما پردازد

وین جان به لب رسیده را بنوازد

رو ، سر به گریبان تفکر درکش

کاین دست تو ، آستین دست دگر است

این هستی تو ، هستی هست دگر است

وین مستی تو ، مستی مست دگر است

از بهر که بایدت بدین سان شبگیر

وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب ؟

چو جانت از جود و رادی کرد یزدان

تو بیجان زنده بودن کی توانی ؟

کفت گویی که کان گوهرستی

کزو دایم کنی گوهر فشانی

به ماهی ماند ، آبستن به مریخ

بزاید ، چون فراز لب رسانی

تعداد ابیات منتشر شده : 510165