بخت بد ما همی کند سست پیی
ور نه تو چنین سخت گمان نیز نه ای
با روی چو نوبهار و با خوی دئی
با ما چو خمار و با دگر کس چو میی
کینجا ره مردان سراندازان است
جانبازانند تا ببازی نائی
هان تا به خرابات حجازی نائی
تا کار قلندری نسازی نائی
گه چشم ترم به آستین خشک کنی
گه بر لب خشک من لب تر سایی
ای بت به سر مسیح اگر ترسایی
خواهم که به نزد ما تو بی ترس آیی
تو پای ز همت چرخ برتر سایی
چون است که نزد بنده با ترس آیی
هر گه که به زلف عنبر تر سایی
بیم ست کزو تازه شود ترسایی
سیب زنخت در دل من نار افکند
زین سوخته ناید پس از این بوی همی
شفتالوی آبدارت ای سرو سهی
آمد ز ره بوسه به دندان رهی