ای به زلفت جوهر آیینهٔ دل تابها
چون مژه دل بستهٔ چشم سیاهت خوابها
اینقدر تعظیم نیرنگ خم ابروی کیست
حیرت است از قبله روگرداندن محرابها
ساغر سرگشتگی را نیست بیم احتساب
بی خلل باشد زگردون گردش گردابها
نیست آشوب حوادث بر بنای رنگ عجز
سایه را بیجا نسازد قوت سیلابها
گر زبان درکام باشد راز دل بی پرده نیست
ساز ما می نالد از ابرام این مضرابها
سخت دشوارست ترک صحبت روشن دلان
موج با آن جهد نتواندگذ شت از آبها
بستن چشمم شبستان خیال دیگرست
از چراغ کشته سامان کرده ام مهتابها
گرنفس زیر وزبرگردیده باشد دل دل است
تهمت خط برندارد نقطه ازاعرابها
زلف او را اختیاری نیست درتسخیردل
خود به خود این رشته می گیردگره از تابها
کج سرشتان راکشاکش دستگاه آبروست
موج در بحرکمان می خیزد از قلابها
فرش مخمل همبساط بوریای فقرنیست
چون صف مژگان گشاید محوگر دد خوابها
بیدل ازما نیستی هم خجلت هستی نبرد
برنمی دارد هواگشتن تری از آبها