به مزدِ جان خود بر من ببخشای
دمی در کلبه ی احزان ما آی
چه معنی دارد این نامهربانی
بیا ای رشک مهر عالم آرای
بیا ای دیده را چون روشنایی
که بر چشمِ جان بینت کنم جای
تن و جان و دل و دین صرف کردم
دگر گر التماسی هست فرمای
چو شد مُلک وجودم از تو بلغاق
مرا زین بیشتر بلغاق منمای
به جانت دوست می دارم به جانت
که بستان جانم و بر جان ببخشای
تو روحی و لبت آبِ حیات است
مکاه از جان من در عمرم افزای
نیارم دامنت از دست دادن
به دستانِ رقیبِ بی سر و پای
مرا با این شکر نی چاشنی هست
برو گو مدّعی و ژاژ می خای
مکُش آخر نزاری را به زاری
چنین بر خونِ ناحق دست مگشای
نمی ترسی در روزِ مظالم
بگیرم دامنت ای سرو بالای