دل ببردی و قیامت ز وجودم برخاست
دل بری دل ندهی باز چنین ناید راست
عقل و هوش و دل و دین بردی و جان در خطرست
هیچ ناداده به من جمله ز من نتوان خاست
عشق تو خانه بسیار کسان کرد خراب
گر طفیل دگران باشم گوباش رواست
شرط آن است که با من نکنی بیدادی
دادِ من گر بدهی در خمِ آن زلفِ دو تاست
ور به بازی نکنی غمزهء فتّان در کار
کاین همه فتنه از آن جادویِ بابل برخاست
تو به آرایشِ هر روزه نداری حاجت
رخِ زیبایِ تو مشاطهء فطرت آراست
در نمیبایدت انصاف ز خوبی چیزی
در دلت هیچ دریغا که نه مهر و نه وفاست
چون بود عاشقِ تنها و ملامت پس و پیش
ره و رویی به ازین خوش سر و کاری که مراست
تا به موعودِ قیامت برسیدن کو صبر
من کسی را نشناسم که به خود این پرواست
داوری نیست که مظلوم بر آرد فریاد
بر من از بهرِ خدا این همه بیداد چراست
عشق این است دگرها هوسی عاریتی
بر چنین عشق ملامت به همه وجه خطاست
گر نزاری همه از اهل عیان میگوید
آری آری که در این راه خلاف از من ماست
مردمان در حقِ ما هر چه بتر میگویند
آخر آن بیخبر آن چیست که بی حکم خداست
گو برو مدّعی و در پسِ پندار نشین
که تو بر ساحل و رختِ دگران در دریاست
بایدت بُود در این بحر چو لنگر ساکن
بادبان را سرِ پندار پر از باد هواست