چه کرده ام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو
مده به خود رضای آن که بد کنی بجای آن
که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو
دل من از جفای خود ممال زیر پای خود
که بدکنی بجای خود که اندر اوست جای تو
مکن خراب سینه ام، که من نه مرد کینه ام
ز مهر تو بری نه ام، به جان کشم جفای تو
مرا دلی است پر زخون ببند زلف تو درون
پناه می برم کنون به لعل جان فزای تو
مرا ز دل خبر رسد، ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که در رسد نسیم دل گشای تو
رخ و سرشک من نگر که کرده ای چو سیم و زر
تبارک الله ای پسر قوی است کیمیای تو
نه افضلم تو خوانده ای، به بزم خود نشانده ای
کنون ز پیش رانده ای، تو دانی و خدای تو