ای پیش رو از هر چه بخوبیست جلالت
ای دور شده آفت نقصان ز کمالت
زهره بنشاط آید چون یافت سماعت
خورشید بر شک آید چون دید جمالت
آب و گل را زهره مهر تو کی بودی اگر
هم بلطف خود نکردی در ازل شان اختیار
مهر ذات تست الهی دوستان را اعتقاد
یاد وصف تست یا رب غمگنان را غمگسار
زنجیر معنبر تو دام دل ماست
عنبر ز نسیم تو غلام دل ماست
در عشق تو چون خطبه بنام دل ماست
گویی که همه جهان بکام دل ماست
بنده خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس
هر که او نام کسی یافت، از این درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش ز کس
فلوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل
و ما الفقر من ارض العشیرة ساقنا
و لکنّنا جئنا بلقیاک نسعد
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست تا دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست
عظمت همّة عین طمعت فی أن تراکا
او ما یکفی لعین ان تری من قدر آکا
ای منظر تو نظاره گاه همگان
پیش تو در او فتاده راه همگان
ای زهره شهرها و ماه همگان
حسن تو ببرد آب و جاه همگان
کسی کش مار نیشی بر جگر زد
و را تریاق سازد نی طبرزد
چهره عذرات باید بر در وامق نشین
عشق بو دردات باید گام سلمان وار زن
روزی که مرا وصل تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
رحمتی کن بر دل خلق و برون آی از حجاب
تا شود کوته بینان ز هفتاد و دو ملت داوری
جز خدمت روی تو ندارم هوسی
من بی تو نخواهم که بر آرم نفسی
و روش را گفت «سیر و اسبق المفرّدون»
و کشش را گفت «جذبة من الحق توازی عمل الثقلین»
بسا پیر مناجاتی که از مرکب فرو ماند
بسا یار خراباتی که زین بر شیر نر بندد
سنّی و دین دار شو تا زنده مانی زانک هست
هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن
گفتم که بر از اوج برین شد بختم
و ز ملک نهاده چون سلیمان تختم
خود را چو بمیزان خرد بر سختم
از بنگه دونیان کم آمد رختم