ماه را آن جاه نبود کو ترا گوید که چون؟
زهره را آن زهره نبود کو ترا گوید چرا؟
نی خدا از چاه جاه حاسدان از روی فضل
بر کشید و بر نشاندت بر بساط کبریا؟
گر کافرم ای دوست مسلمانم کن!
مهجور توام بخوان و درمانم کن!
گر آب دهی نهال خود کاشته
ور پست کنی بنا خود افراشته
من بنده همانم که تو پنداشته
از دست میفکنم چو برداشته
یکسر همه محواند بدریاء تفکر
بر خوانده بخود بر همه «لا خان و لا مان»
جانان ندهم ز دست تا جان ندهم
من جان بدهم ز دست و جانان ندهم!
اکنون باری بنقد دردی دارم
کان درد بصد هزار درمان ندهم!
ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی
بدرد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن