سوره یوسف حسن تو همی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی
شکن طره تو زنده جان را زنار
صفت نقطه یاقوت دهانت چکنم
کندرآن دایره اندیشه نمی یابد بار
باثر پیش دهان و لب تو بی کارند
پسته چرب زبان (و) شکر شیرین کار
برقع روی تو از پرتو رخساره تو
هست چون ابر که از برق شود آتش بار
آتش روی ترا دود بود از مه و خور
شعر زلفین ترا پود بود از شب تار
با چنین روی چو در گوش کنی مروارید
شود از عکس رخت دانه در چون گلنار
باز سودای ترا زقه جان در چنگل
مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار
حسن روی تو عجب تا بچه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار
ای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرار
گر تو یکبار بدو روی نمایی پس از آن
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بار
زآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
ای که در معرض اوصاف جمالت بعدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار
چکنم وصف جمال تو که از آرایش
بی نیاز است رخ تو چه یدالله زنگار
با مهم غم عشق تو بیکبار ببست
در دکان کفایت خرد کارگزار
موج اسرار زند بحر دل من چو شود
خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار
در بدن جان چو خری دان برسن بربسته
گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار
زنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدن
بی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمار
پشتم امروز قوی گشت که رویم سوی تست
بر سر چرخ نهم پا بچنین استظهار
نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز
که مرا زند تو در سوخته افگند شرار
خلط اندیشه غیر تو ز خاطر برود
نوش داروی غم تو چو کند در دل کار
مست غفلت شدم از جام امانی و مرا
زین چنین سکر کند خمر محبت هشیار
هر زمان عشق هما سایه مرا می گوید
که تو شاهین جهانی منشین بر مردار
ای امام متنعم بطعام شاهان
تا تو فربه شده ای پهلوی دین است نزار
باز پاکیزه خورش باش که با همت دون
نه تو شایسته عشقی نه زغن مرغ شکار
ترک دنیای دنی گیر که لایق نبود
تو بدو مفتخر و او ز تو می دارذ عار
سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار
دست حکمش نبرد پای ترا از سر کار
بزر و سیم جهان فخر میاور که بسی
مار را گنج بود مورچگانرا انبار
دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث
زآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغبار
این زمان دولت گوساله پرستان زر است
گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار
عابد آن بت سیم اند جهانی،، که ازو
شد مرصع بگهراسب و خران را افسار
گردن ناقه صالح بجرس لایق نیست
چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار
کار این قوم بهارون قضا کن تسلیم
تو برو تا سخن از حق شنوی موسی وار
ره روای مرد که چون دست زنان حاجتمند
نیست با نور الهی ید بیضا بسوار
عزم این کار کن ار علم نداری غم نیست
در صف معرکه رستم چه پیاده چه سوار
ور تو خواهی که ز بهر تو جنود ملکوت
ملک گیرند برو با تن خود کن پیکار
ور چنانست مرادت که درخت قدرت
شاخ بر سدره رساند ز زمین بیخ برآر
ور خوهی از صفت عشق بگویم آسان
نکته یی با تو اگر بر تو نیاید دشوار
عشق کاریست که عجز است درو دست آویز
عشق راهیست که جانست درو پای افزار
عشق شهریست که در وی نبود دل را مرگ
عشق بحریست که از وی نرسد جان بکنار
اندرین دور که رفت از پی نان دین را آب
شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار
راست گویم چو کدو جمله گلو و شکمند
این جماعت که زپالیز زمانند خیار
دین ازین قوم ضعیف است ازیرا ببرد
ظلمت چهره شب روشنی روی نهار
کم عیار است زر شرع، چو هر قلابی
سکه برد از درم دین ز برای دینار
عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست
شعرت از حشو ثناهای سلاطین کبار
دین قوی دار که از قوت اسلام برست
حجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفار
مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود
کآب از همرهی سنگ رود ناهموار
شکر کن شکر که از فاقه نداری این خوف
که عزیز سخنت را بطمع کردی خوار
هست امید که یک روز ترا نظم دهد
شعر قدسی تو در سلک سکوت نظار
آن ملوکی که بشمس فلکی نور دهند
زآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمار
زین سخنها که سنایی برد از نورش رنگ
ور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطار
جای آنست که فخر آری و گویی کامروز
خسرو ملک کلامم من شیرین گفتار
آب رو برده ای از رود سرایان سخن
چنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقار
از پی مجلس عشاق غزل گوی غزل
که ز قول تو چو می مایه سکر است اشعار
بقبول ورد مردم گهر نظم ترا
نرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازار
زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند
قول بلبل باصولی که زند دست چنار
ور ترا شهرت سعدی نبود نقصی نیست
حاجتی نیست در اسلام اذان را بمنار
سیف فرغانی کردار نکو کن نه سخن
زشت باشد که نکو گوی بود بدکردار
ورنه کم گوی سخن، رو پس ازین خامش باش
که خموشی ز گناه سخنست استغفار