جان به لب داریم و همچون صبح خندانیم ما
دست و تیغ عشق را زخم نمایانیم ما
می توان از شمع ما گل چید در صحرای قدس
زیر گردون چون چراغ زیر دامانیم ما
بر بساط بوریا سیر دو عالم می کنیم
با وجود نی سواری برق جولانیم ما
حاصل ما نیست غیر از خارخار جستجو
گردباد دامن صحرای امکانیم ما
از سیاهی داغ ما هرگز نمی آید برون
در سواد آفرینش آب حیوانیم ما
پشت چون آیینه بر دیوار حیرت داده ایم
واله خار و گل این باغ و بستانیم ما
وحشی دارالامان گوشه تنهایی ایم
دشت دشت از سایه مردم گریزانیم ما
دولت بیدار، گرد جلوه شبرنگ ماست
از صفای سینه صبح پاکدامانیم ما
گر چه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زیر پوست خندانیم ما
از شبیخون خمار صبحدم آسوده ایم
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
عالمی بی زخم خار از بوی ما آسوده اند
در سفال عالم خاکی چو ریحانیم ما
خرقه از ما می ستاند نافه مشکین نفس
از هواداران آن زلف پریشانیم ما
مشرق خورشید و مه را گل به روزن می زنیم
از نظربازان آن چاک گریبانیم ما
گر چه در نظم جهان کاری نمی آید ز ما
از حدیث راست، سرو این خیابانیم ما
زنده از ما می شود نام بزرگان جهان
این ریاض بی بقا را آب حیوانیم ما
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم
رشته شیرازه اوراق احسانیم ما
روزی ما را ز خوان سیر چشمی داده اند
بی نیاز از ناز نعمت های الوانیم ما
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
دایم از راه نظر دربند و زندانیم ما
گر چراغ بزم عالم نیست صائب کلک ما
چون ز بخت تیره دایم در شبستانیم ما؟