شکر کز اقبال روزافزون شاه تاجدار
آفتاب فتح طالع شد ز برج قندهار
مظهر صاحبقرانی، شاه عباس دوم
در جهاد اکبر از فرماندهان شد کامکار
بار دیگر از ته بال و پر زاغان هند
بیضه اسلام چون خورشید گردید آشکار
از جنود آسمانی لشکر اصحاب فیل
بار دیگر شد ازین حصن مبارک سنگسار
گر چه کم بودند مردان حصاری از سه الف
زان سپاه بی عدد کشتند بیش از چل هزار
تیر روی ترکش هندوستان، داراشکوه
آه خون آلود شد از خاکمال این حصار
رخنه ها کز سیبه در مغز زمین انداختند
از برای دفنشان روز یورش آمد به کار
سرکشان هند را شمشیر کج بیدار کرد
زین کجک شد فیل های مست یکسر هوشیار
والی هندوستان از بیم تیغ غازیان
چون غلامان کرد شب را نیمه از دارالقرار
از ازل مشقی که می کردند از بهر گریز
هندیان روسیه را عاقبت آمد به کار
زان سپاه بیکران رفتند ازین دریای خون
جسته جسته همچو بز معدود چندی بر کنار
تا به شش مه خاک می کردند بر سر هندیان
باد در کف عاقبت رفتند تا دارالبوار
در تن فیلان چو رود نیل در هر حمله ای
کوچه ها از زخم تیغ غازیان شد آشکار
چون لوای شاه، روی قلعه داران شد سفید
هندیان گشتند یکسر زردروی و شرمسار
از سیاهی گر چه بالاتر نباشد هیچ رنگ
زردرویی غالب آمد بر سیاهان در فرار
آنچنان کز آسمان خیل شیاطین از شهاب
منهزم گردد، چنان گردید هندو تارومار
بس که شد آلوده هر سنگی به خون هندیان
کوه بزکش شد سراسر کوههای قندهار
خاک را از بس به خون هندیان آمیختند
چون شفق، از خاک خون آلود می خیزد غبار
لشکر فرعون را نامد به پیش از رود نیل
آنچه پیش هندیان آمد ز تیغ ذوالفقار
بس که لاش این کلاغان شد نصیب کرکسان
شهپر هر کرکسی گردید لوح صد مزار
گر در آتش کشته خود را نمی انداختند
کوهها از هندوان کشته می شد آشکار
راه خشکی هند را از کابل و ملتان نماند
ریختند از بس که خون هندیان وقت فرار
تا جهان آباد اگر خواهند، ازین دریای خون
می توان رفتن به کشتی از سواد قندهار
جوز هندی بعد ازین بی مغز روید از درخت
زین سرسختی که هندی خورد ازین محکم حصار
بعد ازین مشکل که نیشکر کمر بندد دگر
زین شکست تازه کاندر هند گردید آشکار
این که عمری خاک می کردند بر سر فیل ها
زین مصیبت بود کاکنون گشت در هند آشکار
زین تزلزل کز سپاه ترک در هند اوفتاد
ریخت از بتخانه ها بت همچو برگ از شاخسار
تا نشد تسلیم، روی خواب آسایش ندید
هر سبکپایی که بیرون برد جان زین کارزار
آنچنان کآیینه می گیرد ز خاکستر صفا
شد قتل هندیان افزون جلای ذوالفقار
برخورد یارب ازین دولت که تا دامان حشر
ختم شد مردانگی از قلعه داران بر اتار
پیش این سد سکندر لشکر یأجوج چیست؟
پیش این دریای آتش دود چون گیرد قرار؟
برنیاید با جوان دولت کهن دولت، بس است
قصه دارا و اسکندر برای اعتبار
کوته اندیشی که با صاحبقران گردد طرف
می گذارد این چنین گردون سزایش در کنار
صورت تاریخ این فتح از قضا شد جلوه گر
چون «سیاهی » خاست از «مرآت حصن قندهار»