ای گشته جهان جان ز مدحت
همچون لب دلبران پر از قند
چون ابر و گل ست ظلم و انصاف
در عهد تو این گری و آن خند
یک روز به شب نشد که گردون
از هیبت تو سپر نیفکند
من بنده که خاطرم نهالی ست
در باغ ثنای تو برومند
بی برگی اگر چه گفتنی نیست
یکبارگیم ز بیخ بر کند
فریاد مرا ز روزگار ست
تا چند ز روز گار تا چند
ای مادر روزگار هرگز
تازاده به از تو هیچ فرزند
تو وارث ملک روزگاری
در عهده توست قطع و پیوند
از دست حوادثم برون کن
بدنامی روزگار مپسند