غم و شادیست که با یکدگر آمیخته اند
یا مه روزه به نوروز درآمیخته اند
درکفی رشتهٔ تسبیح و کفی ساغر می
راست با عقد ثریا قمر آمیخته اند
تردماغ از می شب خشک لب از روزهٔ روز
ورع خشک به دامان تر آمیخته اند
در کف شیخ عصا در کف میخواره قدح
اژدها با ید بیضا اثر آمیخته اند
همه را چهره چو صندل شده از ره زه ولی
صندلی هست که با دردسر آمیخته اند
مطرب و ناله نی واعظ و آوازه وعظ
لحن داود به صوت بقر آمیخته اند
تا چرا روزه به نوره,ز درآمیخته است
خلق با وی ز سرکینه درآمیخته اند
همه با روزه بجنگند و علاجش نکنند
روبهانندکه با شیر ن ر آمیخته اند
باز نوروز شود چیره هم آخرکه کنون
نیمی از خلق بدو بیخبر آمیخته اند
رو رزه کس را ندهد چیز و کند منع ز خور
ابله آنان که بدو بی ثمر آمیخته اند
گرچه بر روزه به شورند هم آخر که سپاه
با ملوک از پی تحصیل خور آمیخته اند
خوان نوروز پر از نعمت الوان با او
زین سبب مردم صاحب هن ر آمیخته اند
منع می هم ند زانرو با اه سپهی
همچو رندان جهان معتبر آمیخته اند
زاهدان را اگر از سبحه کرامت اینست
که یکی رشته به صد عقده بر آمیخته اند
ساقیان راست ازین معجزه کز ساغر می
آب و آتش را با یکدگر آمیخته اند
کرده در جام بلورین می چون لعل روان
نی نی الماس به یاقوت تر آمیخته اند
آتش طور عجین با ید بیضاکردند
نار نمرود به آب خضر آمیخته اند
باده درکام فروریخته از زرّین جام
خاو ران گو یی با باختر آمیخته اند
سرخ مرجان تر آمیخته با لؤلؤ خشک
تا به ساغر می مرجان گهر آمیخته اند
رنگ و بو داده به می لاله رخان از لب و زلف
یا شفق را به نسیم سحر آمیخته اند
کرده در جام هلالی می خورشید مثال
یا هلالیست که با قرص خور آمیخته اند
قطره یی آب بهم بسته که هیچش نم نیست
با روان آتش نمناک درآمیخته اند
آب بی نم نگر و آتش پر نم که به طبع
هر نمش را به هزاران شرر آمیخته اند
اشک می پاک کند خون جگر را گرچه
رنگ آن اشک به خون جگر آمیخته اند
نی خبر می دهد از عشق و خبردار مباد
گوش و هوشی که نه با آن خبر آمیخته اند
شکل ماریست که باده دهش نیست زبان
طبع زهرش به مزاج شکر آمیخته اند
چنگ در چنگ خوش آهنگی کز آهنگش
هوش شنوایی با گوش کر آمیخته اند
شاهدان بسته کمر کوه کشی را به میان
زان سرینهاکه به موی کمر آمیخته اند
هنت سین کز پی تحویل گذارند به خوان
گلرخان رنگی از آن تازه تر آمیخته اند
ساعد و سینه و سیما و سر و ساق و سرین
هفت سین آسا با سیم بر آمیخته اند
گویی از لخلخهٔ عود و سراییدن رود
بوی گل با دم مرغ سحر آمیخته اند
مهوشان قرص تباشیر ز اندام سفید
از پی راحت قلب کدر آمیخته اند
تا همی از زر و یاقوت مفرح سازند
می یاقوتی با جام زر آمیخته اند
گلعذاران شکرلب به علاج دل خلق
هر زمان از رخ و لب گلشکر آمیخته اند
همه مشکین خط وشیرین لب و سیمین عارض
نوبه و هند عجب با خزر آمیخته اند
نقشبندان قضا بر ز بر دیبهٔ خاک
نقشها تازه تر از شوشتر آمیخته اند
جعد سنبل جو زره عارض نسرین چو سپر
از پی کینه زره با سپر آمیخته اند
مقدم اهل خرد غالیه بو بسکه به باغ
عطرگل در قدم پی سپر آمیخته اند
شجر باغ چمان از چه ز تحریک صبا
گرنه روح حیوان با شجر آمیخته اند
حجر از فرط لطافت ز چه ناید به نظر
گرنه جان ملکی با حجر آمیخته اند
چشم نرگس ز چه بر طرف چمن حادثه بین
گرنه چشمش به خواص نظر آ میخته اند
از مطر زنده چرا پیکر بیجان نبات
دم عیسی نه اگر با مطر آمیخته اند
شاهد گل شده بازاری و از مقدم آن
نکهت نافه به هر رهگذر آمیخته اند
آب همرنگ زمرّد شده از بسکه به باغ
حشر سبزه بهر جوی و جر آمیخته اند
بسکه در نشو و نمایند ریاحین گویی
طبعشان زاب و گل بوالشر آمیخته اند
سوسن و عبهر و گل لاله و ریحان و سمن
رسته در رسته حشر در حشر آمیخته اند
گویی از خیل خدیوان معظم گه بار
نقش بزم ملک دادگر آمیخته اند
خسرو راد حسن شاه که از غایت لطف
روح پاکانش با خاک درآمیخته اند
جرأت انگیز ز بس موقف رزمش گویی
خاکش از زهرهٔ شیران نر آمیخته اند
یک الف ترهٔ خشکیست به خوان کرمش
هر تر و خشک که در بحر و بر آمیخته اند
اجر یک روزهٔ سگبان جلالش نبود
هرچه در خوان بقا ماحضر آمیخته اند
ابر و دریا نه ز خود اینهمه گوهر دارند
باکف داور فرخنده فر آمیخته اند
دوست سازست و عدو سوز همانا زنخست
طینتش را ز بهشت و سقر آمیخته اند
خاک راه تو شد اکسیر ز بس شاهانش
با بصر از پی کحل بصر آمیخته اند
روزی از گلشن خُلقت اثری گشت پدید
هشت جنت را زان یک اثر آمیخته اند
رقتی ار آتش قهرت شرری شد روشن
هفت دوزخ را زان یک شرر آمیخته اند
ظفر از جیش تو هرگز نشود دور مگر
طینت جیش ترا از ظفر آمیخته اند
پاس ایوان ترا شب همه شب انجم چرخ
دیده تا وقت سحر با سهر آمیخته اند
صارمت صاعقهٔ خرمن عمرست مگر
جوهرش با اجل جان شکر آمیخته اند
نیزه از بسکه گشاید رگ جان پنداری
با سنانش اثر نیشتر آمیخته اند
یابد آمیزش جان جسم یلان با جوشن
گویی ارواح بود با صور آمیخته اند
بسکه در خود یلان نیفکند جاگویی
خود ابطال به تیغ و تبر آمیخته اند
تیرها بسکه نشیند به زره پنداری
عاشقان با صنمی سیمبر آمیخته اند
پدران خنجر خونریز ز مغلوبی جنگ
روستم وار به خون پسر آمیخته اند
پسران دشنهٔ فولاد ز سرگرمی کین
همچو شیرویه به خون پدر آمیخته اند
تیغت آنگاه که بر فرق عدوگیرد جای
ماه نو گویی با باختر آمیخته اند
گاو سرگرز به دریای کفت پنداری
کوه البرز به بحر خزر آمیخته اند
گوهر نظم دلارای ترا قاآنی
راستی گرچه به سلک گهر آمیخته اند
خازنان ملک از بهر خریداری آن
هر دو سطرش به دو مثقال زر آمیخته اند
کم شود قیمت کالا چو فراوان گردد
با فراوانی کالا ضرر آمیخته اند
به دل و دست ملک بین که دُرّ و گوهر را
بسکه بخشیده چسان با مدر آ میخته اند
تاکه همواره ز همواری و ناهمواری
که به نیک و بد دور قمر آمیخته اند
تلخی کام بود لازم شیرینی عیش
شهد با زهر و صفا با کدر آمیخته اند
تلخی کام تو دشنام تو بادا به عدو
گرچه دشنام تو هم با شکر آمیخته اند
و انچنان عیش تو شیرین که خود اقرار کنی
که ازو شربت جان بشر آمیخته اند