تا پرده از رخت به کشیدن نمی رسد
صبح نشاط ما به دمیدن نمی رسد
در باغ، دست باد خزان بس که شد دراز
دامان گل ز شاخ، به چیدن نمی رسد
غوغای ما بلند و ز کوتاه فطرتی
تا بام آسمان به پریدن نمی رسد
شادم ز لاغری، که چو بسمل کند مرا
خونم ز خنجرش به چکیدن نمی رسد
ایمن بود ز چشم بداندیش، آن پری
چشم بد از پی اش به پریدن نمی رسد
راضی به داده باش، که ملک قناعت است
جایی که آبرو به چکیدن نمی رسد
تنگ است بس که عیش حریفان انجمن
خون از لب قدح به مکیدن نمی رسد
شوق لباس کعبه چو عریان کند مرا
ذوقی به ذوق راه بریدن نمی رسد
شیرین نمی شود لب امیدواری ام
شهد امید من به چشیدن نمی رسد
جز بیخودی نصیب ندارد سرشک من
سیماب را به غیر تپیدن نمی رسد
اعضای من ز کار چنان شد، که پیش دوست
انگشت حیرتم به گزیدن نمی رسد
از ناله ام که گوش جهانی ازان کرست
در حیرتم، که چون به شنیدن نمی رسد؟
قدسی چو غنچه تنگدلم، زانکه همچو گل
جیبم ز پارگی به دریدن نمی رسد