چو آمد سوی باغ آصف آباد
سلیمان ملک خود را رونما داد
به آبش، آب زمزم چون ستیزد؟
که این از چشمه، آن از چاه خیزد
قرین می گشت با این چشمه، زمزم
اگر می بود در کشمیر، آن هم
نمی باشد گواراتر ازین آب
نوشته خضر، صد محضر درین باب
به صافی، صاف تر از ماه بی میغ
گرو برده به سردی از دم تیغ
به دل فیض روانی می چشاند
که در صافی به شعر صاف ماند
زند چون چشمه جوش از سردی آب
نماند بر فلک خورشید را تاب
ز آشامیدن این رشک کوثر
بود هر گام، خضرآباد دیگر
ز مشرق تا به مغرب گر شتابی
چنین سرچشمه ای، دیگر نیابی
بود سرچشمه تسنیم و کوثر
ز فیض باغ رضوان تازه و تر
همین آب است آب زندگانی
برو از خضر بشنو گر ندانی
درین چشمه نماید عکس زنگی
چو در آیینه ها عکس فرنگی
بود بر خاک حیف این رشک زمزم
به روی سبزه می زید چو شبنم
شبم روشن بود زین چشمه آب
به بر گو تیرگی را گرد مهتاب
ز شوقش چشمه سار کوه الوند
رساند اشک حسرت تا دماوند
ز شرمش آب حیوان را جبین تر
دهد باج گواراییش، کوثر
بود برّنده تر از آب شمشیر
مخور این آب تا از نان شوی سیر
نباشد هیچ کس بی بهره زین آب
بیا گو سلسبیل و فیض دریاب
بود برّندگی سر خیل فوجش
بر این برهان قاطع تیغ موجش