به جائی دلت گرم سوداست گوئی
دل بی سر و برگ از آنجاست گوئی
تو را مستی هست پنهان نه پیدا
ولیکن نه مستی صهباست گوئی
دل نیست برجا فلک بر تو دیدی
ز جام هوس باده پیماست گوئی
به من می کنی لطفی از حد زیاده
مرادت ازین لطف ایذاست گوئی
بهر چشم برهم زدن بهر قتلم
ز چشمت به ابرو صد ایماست گوئی
فلک بر زمین از دو چشم تر من
گمارنده هفت دریاست گوئی
متاع قرار و سکون در دل ما
درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی
به دل هرچه دیدند بردند خوبان
دل عاشقان خوان یغماست گوئی
پراکنده عشقی که دانم به طعنش
لب اوست گویا دل ماست گوئی
ز بزم بتان محتشم خاست طوفان
ستیزندهٔ مست من آنجاست گوئی