پی چیست این ساز و برگ نبرد؟
هم این کشتی وییل جنگی و مرد
به « پیروس» گفت این ، یکی هوشیار
که همراز او بود و آموزگار
سوی روم خواهم شدن ، گفت شاه
بدانجا که جویندم از دیرگاه
چرا گفت ، گفت از پی گیر و دار
ستودش خردمند آموزگار
که این رای رائی است با دستگاه
سکندر سزد کرد این یا که شاه
چه خواهیم کردن چو شد روم راست
بگفتا همه خاک لاتن ز ما است
خردمند گفت اندرین نیست شک
که آن جمله ما را بود یک بهٔک
دگر کار کوته شود؟ گفت نه !
به سیسیل از آن پس درآرم بنه
همین کشتی و لشکر بی شمار
درآید « سراکوش » را برکنار
دگرکارگفتا تمام است ؟ گفت
نه زآنروکه با آب و بادیم جفت
همانگه بسنده است بادی بگاه
که تا خاک « کارتاژ» باز است راه
کنون ، گفت بر بندگان شه ، درست
که ما جمله گیتی بخواهیم جست
برانیم تا دامن قیروان
به صحرای « لیبی » و ریگ روان
به مصر و حجاز اندر آییم تنگ
وز آن پس بتازیم تا رودگنگ
چو ازگنگ بگذشت یکران ما
شد آن مرز و بوم نوین زان ما
بپیچیم از آن پس به توران زمین
ز جیحون برانیم تا پشت چین
چو این نیمه بخش جهان بزرگ
درآمد به فرمان شاه سترگ
به دستور ما گشت کار جهان
چه فرمان کند شهریار جهان
به پیروزی و شادی آنگاه گفت :
توانیم خندید و نوشید و خفت
بدو گفت دستور آزادمرد
که این را هم اکنون توانیم کرد
نیفکنده پرخاش را هیچ بن
بکن هرچه خواهی ، که گوید مکن؟
شنیدم که نشنید پند وزیر
سوی روم شد پادشاه « اپیر»
شکستی بزرگ اندر آمد بر اوی
شکسته سوی خانه بنهاد روی
همی خواست گیتی ستاند به زور
که گیتی کشیدش به زندان گور
نصیحت بسی گفته اند اهل هوش
ولی نیست گوش حقیقت نیوش
حقیقت برون از یکی حرف نیست
کجا داند آن کز حقیقت بری است
حقیقت به کس روی با رو نشد
از این رو سخن ها دگرگونه شد
سخن از حقیقت گر آگه شدی
درازی نهادی و کوته شدی
بهار از حقیقت یکی ذرّه دید
بدو باز پیوست و از خود برید
چو از خود رها گشت جاوید شد
بدان ذره همراز خورشید شد