آخر، ای آرام جان، سوی دل افگاری ببین
از جفاکاری حذر کن، در وفاداری ببین
تا بکی فارغ نشینی؟ لحظه ای بیرون خرام
بر سر آن کوی هر سو عاشق زاری ببین
یک دو روزی جلوه کن در شهر و از سودای خویش
هر طرف دیوانه ای دیگر ببازاری ببین
سوی من بین و بدشنامی مشرف کن مرا
گر بدین تشریف لایق نیستم، باری ببین
چند بینی لاله و سرو سهی، ای باغبان
در سهی قدی نظر کن، لاله رخساری ببین
ای که می خواهی نشانم، بر سر کویش بیا
استخوان فرسوده ای، در پای دیواری ببین
دیدن و پرسیدنش ما را محالست، ای رقیب
هم تو بسیاری بپرس از ما و بسیاری ببین
زاهدا، در خرقه پشمین مسلمانم مخواه
در ته هر مو ازین پشمینه زناری ببین
چند بیماری کشد مسکین هلالی در غمت؟
ای طبیب دردمندان، سوی بیماری ببین