تا ببازار جهان سوداگریم
گاه سود و گه زیان میوریم
گر نکو بازارگانیم از چه روی
هرگز این سود و زیانرا نشمریم
جان زبون گشته است و در بند تنیم
عقل فرسوده است و در فکر سریم
روح را از ناشتائی میکشیم
سفره ها از بهر تن میگستریم
گر چه عقل آئینه کردار ماست
ما در آن آئینه هرگز ننگریم
گر گرانباریم، جرم چرخ چیست
بار کردار بد خود میبریم
چون سیاهی شده بضاعت دهر را
ما سیه کاریم کانرا میخریم
پند نیکان را نمیداریم گوش
اندرین فکرت کازیشان بهتریم
پهلوان اما بکنج خانه ایم
آتش اما در دل خاکستریم
کاردانان راه دیگر میروند
ما تبه کاران براه دیگریم
گرگ را نشناختستیم از شبان
در چراگاهی که عمری میچریم
بر سپهر معرفت کی بر شویم
تا بپر و بال چوبین میپریم
واعظیم اما نه بهر خویشتن
از برای دیگران بر منبریم
آگه از عیب عیان خود نه ایم
پرده های عیب مردم میدریم
سفلگیها میکند نفس زبون
ما همی این سفله را میپروریم
بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم
بگذریم از جان و از تن نگذریم
بادهٔ تحقیق چون خواهیم خورد؟
ما که مست هر خم و هر ساغریم
چونکه هر برزیگری را حاصلی است
حاصل ما چیست گر برزیگریم
چونکه باری گم شدیم اندر رهی
به که بار دیگر آن ره نسپریم
زان پراکندند اوراق کمال
تا بکوشش جمله را گرد آوریم
تا بیفشانند بر چینندمان
طوطی وقت و زمان را شکریم