ای دل ترا گر آرزوی بیغمی کند
آن کن تو نیز موسم گل کاد می کند
دانی که آدمی چه کند وقت نو بهار؟
می خوارگی و عاشقی و خرّمی کند
خیزد ببانگ بلبل و خسبد میان گل
بامی نشست و خاست بصد مردمی کند
زانو نگیرد از سر زانوی چنگ باز
با بانگ مرغ و نالۀ نی همدمی کند
هر گوشه یی که درد دلی سر برآورد
در مان آن بشربتی یک دمی کند
زیرا که هم ز باده تواند شدن خراب
بنیاد غم اگر چه بسی محکمی کند
اینست مختصر، می و معشوقه و سماع
تدبیر آنکه اوطلب بی غمی کند