ای کاینات در نظر همّتت حقیر
دیوار آسمان ز معالیّ تو قصیر
نزهتگه خرد ز خیالت ، دماغها
بستانسرای خلد ز اندیشه ات، ضمیر
هم عقل را هدایت لفظ تو رهنمای
هم خلق را لطافت خلق تو دستگیر
ای خلق را وجود تو بایسته تر ز جان
وی در جهان بقای تو چون عقل ناگزیر
در جان من ز شوق جناب تو آتشیست
کز نسبت تفش خنکست آتش سعیر
گر آب هفت دریا ریزند بر سرش
الّا به آب دجله نگردد سکون پذیر
وین خاصیت خدای بدان داد دجله را
کوهست در جوار جناب تو جای گیر
چندان ز روزگار مرا مهلت آرزوست
کز خاک آستان تو چشمم شود قریر
انفاس پر نفایس تو منقطع مباد
ای همچو آفتاب در ایّام بی نظیر