بزرگوارا، خّط و عبارتت ماند
به شاهدی که به رخ بر کشد نقابی خوش
کسی که چاشنیی یافت از عبارت تو
به ذوق او نبود در جهان شرابی خوش
دو دست گوهر بار و شکوه طلعت تو
چو نو بهاران باران و آفتابی خوش
چو خلق فایح تو بر ضمیر من گذرد
ز طبع من مترشّح بود گلابی خوش
پریر، زهره همی گفت، زهره نیست مرا
ز بیم حسبت تو بر زدن زبانی خوش
به بارگاه تو تا من حدیث خویش کنم
شب دراز ببایست و ماهتابی خوش
به ملک و جاه تو آیا چه نقص ره یابد؟
که گردد از تو دل ریش دردیابی خوش
عتابهای تو با بنده ناخوشیها کرد
وگرچه باشدم از تو همه عتابی خوش
نمی شود ز جگر خوردنم عتاب تو سیر
مگر بدست نمی آیدش کبابی خوش
بدان طمع که رضای تو گرددم حاصل
شدست بر دل تنگم همه عذابی خوش
هزار بار مرا عفو کرده یی و هنوز
نگشت طبع تو با من به هیچ با بی خوش
مگر که مدّت ده سال هست یا افزون
که از شماتت اعدا نخوردم آبی خوش
به لفظ شیرین از تو سؤالکی کردم
بدان طمع که کنم از تو اجتذابی خوش
گرفتم آنکه چهل سال آن نه من بودم
که شب نکردم از اندیشة تو خوابی خوش
گرفتم آنکه نه من بوده ام که ساخته ام
ز مدحت تو و اسلاف تو کتابی خوش
چنان قصیده، چو من بنده، در چنان معرض
به چون تو خواجه فرستد، کم از جوابی خوش