سپهبد گرفت از پدر پند یاد
وزآنجا سوی سیستان رفت شاد
اسیران که از کابل آورده بود
به یک جایگه گردشان کرده بود
بفرمود خون همه ریختن
وزیشان گل باره انگیختن
یکی نیمه بُد کرده دیوار شهر
دگر نیمه کردند از آن گل دو بهر
ازآن خون به ریگ اندرون خاست مار
کرا آن گزیدی بکردی فکار
چو آن شهر پردخت و باره بساخت
برو پنج درآهنین برنشاخت
چوباد آمدی ریگ برداشتی
همه شهر و برزن بینباشتی
چنان کان برهمن ورا داد پند
که از چوب و ازخاره ورغی ببند
یله کرد ازآن سوکه بدآب مرغ
ببست از سوی دامن ریگ و رغ
زیک سوش بدریگ ده جافره
دگر سوش دریا که خوانی زره
میانش دری باد را برگشاد
ازآن پس نبد بیم اش ازریگ وباد
بُد از طوس وکرمان فراوان گروه
به لشکر در از پایکاری ستوه
زتاراج کابل زنان داشتند
به خوالیگریشان همی داشتند
همه روز مردان ایشان دوبهر
به مزدور کاری بدندی به شهر
چو گشتندی ازکار پرداخته
بدندی زنان دیگ ها ساخته
خورش ها یکی روز بفروختند
دگرباره باز آتش افروختند
به مردان سپردند یکسر درم
همین پیشه کردند مردان به هم
به بازار خوالیگری ساختند
شتالنگ با کعبتین باختن
همه کار ایشان بُدست از نخست
همان از بلایه زنان کار سست
بدان در کزاین کار جستند نام
زهر شهر و کشور بدو داد روی
شد آن شهر پردخته در هفت سال
تو گفتی بهشتی بری سیستان
یکی نیست از خرمی سیست آن
ازو نیز برخاست مردان مرد
که بُد هریکی لشکری در نبرد
ازآن پس به شاهی سپهدار گرد
نشست و به دادودهش دست برد
فراوان برآمد بروسالیان
هواش آنچه بُدیافت هرسالی آن
چنان پیلتن شدکه از گام پنج
نبردش فزون هیچ اسپی به رنج
نشستن همه بودبرزنده پیل
همش پیل بارنج بردی دومیل
چنین آمد این گنبد تیزپوی
بگردد همه چیز از گشتِ اوی
یکی جامه دارد جهان سال وماه
برونش سپید و درونش سیاه
بگردانداین جامه هرگه برون
بدان تا بگردیم ما گونه گون
توای خفته از خواب بیدار گرد
که شد پاک عمرت به خواب و به خورد
به خانه درون خواب و در گور خواب
به بیداریت پس کی آید شتاب
کنی خانه تا زنده ای سال و ماه
درو پس کی ات باشد آرامگاه
تو خوش خفته و مرگ برخاسته
شبیخونت را لشکر آراسته
به دیگرجهان دارازاین جای گوش
چو کوشیدی این را مرآن را بکوش
ازایدر بخواهی شدن بی گمان
که اینجات خانست و آنجات مان
شود زندهً این جهان مرده زود
بدان جا توان جاودان زنده بود