وز آنجای با لشکرش یکسره
به یک هفته آمد برِ قاقره
خبر زی جزیده شد اندر زمان
بیآمد برون لشکر بدگمان
بدیدند هفتاد کشتی به راه
همه بادبان بر کشیده به ماه
چو کوهی روان هر یکی بادوار
به هر کُه بر ابری ز بر سایه دار
چو در سبز دشتی سواران جنگ
ازو هر سواری درفشی به چنگ
چو بر روی گردون پراکنده میغ
همه میغ پر برق و تابان ز تیغ
سبک رزم را لشکر آراستند
به کوشش همه شهر برخاستند
برآمد به خشکی جهان پهلوان
بزد صف کین با دلاور گوان
غَو کوس و نای نبردی بخاست
زمین گرد شد گشت با چرخ راست
نبد راه ایرانیان زی گریغ
ز پس موج دریا بدون پیش میغ
بکردند رزمی گران بس شتاب
به خون بر زمین شد چون کشتی بر آب
صف از رمح دیوار نی بسته شد
ز هر گوشه پیکار پیوسته شد
به گردون رسید از بس آشوب جنگ
به دریا نهیب و به کوه آذرنگ
جهان نهره مرد جنگ گرفت
خور از رنگ خون چهر زنگی گرفت
نوند یلان بد عنان دار میغ
به کف بر درخش روان بار تبغ
ز پیکان ها خون به جوش آمده
کمان گوش ها نزد گوش آمده
ز شمشیر شیران پر از ماز ترگ
ز گرز دلیران به پرواز مرگ
سواران ز خون لاله کردار چنگ
پیاده چو مصقول دامن به رنگ
ز بس تن به شمشیر بگذاشته
چنان ژرف دریا شد انباشته
یکی میغ بست آسمان لاله گون
درخش وی از تیغ و باران ز خون
شه قاقره تاخت از قلبگاه
پیاده بَرِ پهلوان سپاه
گران استخوان شاخ ماهی به دست
زدش بر سپر خرد بر هم شکست
نیامد به گرد سپهبد گزند
سبک جست چو نرّه شیری ز بند
چنان زدش بر گردن از خشم تیغ
کجا سرش چون ماغ شد بر به میغ
گریزان شد آن لشکر قاقره
نه شان میمنه ماند و نه میسره
دلیران ایران به خشم و ستیز
پی گردشان برگرفتند تیز
بکشتند از ایشان کرا یافتند
به تاراج زی شهر بشتافتند
به غارت همه شهر کردند پاک
به شمشیر کردند خلق اش هلاک
گرفتند چندان بی اندازه چیز
که نادید کس هم بنشیند نیز
هم از سیم و گوهر هم از زرّ و مشک
هم از عود ترهم ز کافور خشک
سوی کاخ شه سر نهادند زود
به تاراج بردند از آن هر چه بود
چه جفتش چه خوبان آراسته
چه از بی کران گونه گون خواسته
یکی کاخ دیدند نو شاهوار
به زرّ و گهر کرده بکسر نگار
ز عنبر یکی باره دیوار بام
زمین سوده کافور و دَر عود خام
بکندند و بومش بر انداختند
همه کاخ و ایوان بپرداختند
اسیران ایران گره را ز بند
گشادند، نادیده یک تن گزند
ز شهر دگر هر چه آورده بود
اگر خواسته بود اگر برده بود
چهل کشتی از وی بینباشتند
وز آنجا زَهِ طنجه برداشتند
خکخ طنجه از شادی آذین زدند
به ره کلّه از دیبه چین زدند
جهانی به نظاره منهراس
گرفته ز دیدنش هرکس هراس
چپ و راست هر سوش دو زنده پیل
وی اندر میان همچو کوهی ز نیل
روان چار کوه اند گفتی بپای
ببسته به یک میل جنبان ز جای
دو بازو به زنجیرها کرده بند
به هم بسته در پای پیلان زند
به پیلان بر از زورش آسیب کوس
غریوش چو اندر که آوای کوس
ز بانگ و دمش هر کجا شد به راه
زمین بود جنبان و گردون سیاه
همه راه تا خانه شهریار
بُد از زرّ و دُر پهلوان را نثار
ز بس گوهر اندر کنار و به خم
همه پشت جنبندگان بُد به خم
بدون هرکس از خرمی سور کرد
کز ایشان بدِ دشمنان دور کرد
یکی مه سپهبد بر شاه بود
که رفتنش چون سر ماه بود
به شاه و بزرگانش هر گونه چیز
ببخشید و هر بدره کآورد نیز
دگر پیش یکسر بزرگان و خرد
خطی کرد بر شاه و او را سپرد
به پیمان که چون باشدش کام و رای
فرستد ز گنج آن همه باز جای