و زآن سو همان روز کاو رفته بود
سپهبد نبیسنده را گفت زود
یکی نامه آکنده از خشم و کین
بیارای نزدیک فغفور چین
بگو باژ و ساو آنچه باید بساز
چو خاقان یغر پیش آی باز
وگرنه به پای اندر آرم سرت
نهم بر سر از موج خون افسرت
چو گریان بتی گشت کلک دبیر
زسیمش تن و، سرزمشک و عبیر
به نوشین دو لب برزد ازمشک دم
ز پر سرمه دیده ببارید نم
سرشکش همه گوهر و قیر شد
گهر دانش و قیر زنجیر شد
تو گفتی که تند اژدهایی ز زرّ
که بر گنج دانش نهادست سر
از آن گنج یاقوت و درّ خرد
همی از بر سیم برگسترد
از آغاز چون کلک درقار زد
رقم بر سرش نام دادار زد
خداوند دانای پروردگار
ز دیده نهان وز خرد آشکار
جهان چون یکی پادشاهیست راست
بر این پادشاهی مر او پادشاست
زمین هست گنجش همیشه به جای
زرش رستنی، چرخ گردان سرای
هوا و آتش و آب فرمانبران
شب و روز یک و، سپاه اختران
بر هر یکی دانشش را رهست
وز ایشان هر آنچ آید او آگهست
دگر گفت کاین نامه نغزگوی
ز گرشاسب زاول شه نامجوی
به نزدیک فغفور فرخ نژاد
که ماچ ین وچین سربه سر زوست شاد
بدان ای ز شاهان توران زمین
دلت کرده بر اسپ فرهنگ زین
که تخت شهی دیگرآیین گرفت
زمانه ره فرّه دین گرفت
فریدون فرّخ به گرز نبرد
ز ضحاک تازی برآورد گرد
ببردش به کوه دماوند بست
به جایش به تخت شهی برنشست
بیاراست از داد و خوبی جهان
به فرمانش گشتند یکسر شهان
فرستاد مر کاوه را رزمکاو
به خاورزمین از پی باژ و ساو
وزین سو مرا گفت برکش سپاه
به فغفور شو باژ وساوش بخواه
شنیدی که در کاول و مرز سند
چه کردم چه در خاور و روم و هند
چه باشیر و پیل و چه بادیو و گرگ
چه با اژدها رفته در کام مرگ
چه کس را نبد تاب من روز کین
ترا هم نباشد به دانش ببین
مکن آنچه زو رنج کشور بود
پس از جنگ فرجام کیفر بود
بمالدت دست زمان گوش بخت
چو از ما رسد مالشی برتو سخت
به فرمان شاه آی با باژ پیش
چنان کن که خاقان وز آن نیز بیش
پیام آنچه گفتن ز بر تا فرود
چو فرمان بری باد بر تو درورد
به کوره خرد در ربیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن
خطش گفتی و خامه درّ بار
که ازمشک مورست و ازرزّ مار
همه دانه مور از او گهر
همه زهر مارش عبیر و شکر
چوقرطاس پوشید مشکین زره
بزد بر کمربند زرین گره
سپهبد زبان آوری نغز گوی
برون کرد و بسپرد نامه بروی
نشست شه چین به جندان بدی
که شهری نبودی که چندان بودی
هزاران هزار از یلان سپاه
به درگاه برداشت بی گاه و گاه
وز آن جز که دستور و سالار بار
ندیدی به سالی ورا یک دو بار
بد آراسته شهرش از گونه گون
ز شش میل ره گردش اندر فزون
همه خانها برهم افراشته
به صد رنگ هر خانه بنگاشته
سپاهی و شهریش با دسترس
نبود اندر آن شهر درویش کش
چو ششماهه ره بوم توران زمین
به شاهی ورا بود زیر نگین
سرایی بدش سر کشیده به ماه
درازا و پهنا دو فرسنگ راه
ز خاراش دیوار و بوم از رخام
در او کوشکی یکسر از سیم خام
هر ایوان در آن کوشک از لازورد
زبر جزع و بومش همه زرّ زرد
ز یاقوت و از گوهر آبدار
هر ایوان پر از صد هزاران نگار
کشیده میان سرای از فراز
منقش یکی پرنیان پهن باز
چو بر وی فکندی فروغ آفتاب
ز گوهر گرفتی جهان رنگ و تاب
در ایوانش از زرّ تختی که شاه
نشستی بر آن شاد در پیشگاه
یکی گرزن از گوهر آمیخته
ز بالای تختش درآویخته
بر افراز گرزن زیا قوت و زرّ
یکی نغز طاووس بگشاده پر
زمان تا زمان بانگ برداشتی
ز بالای شه بال بفراشتی
به تاجش بر از کام دُرّ خوشاب
فشاندی و از دُم بر او مشک ناب
چو از ره فرستادهٔ سرفراز
بیامد بر شاه توران فراز
ز دروازه تا درگه شه دو میل
دو رویه سپه دید و بالا و پیل
کشیده به درگاه گرگ و نهنگ
به زنجیرها بسته شیر و پلنگ
ز دهلیز تا پردهٔ شهریار
فروزنده شمع از دو رو صد هزار
فرستاده چون چهرهٔ شه بدید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
یکی کارگه ساخت از هوش و مغز
ز دیبای دانش به گفتار نغز
ز جان پود کرد و ز فرهنگ تار
ز اندیشه رنگ و ز معنی نگار
همی بافت در یکدگر تار و پود
بگفت آنچه بود از پیام و درود
ز پوزش چو پرداخت نامه بداد
دبیر آنچه بود اندرو کرد یاد
چنان گشت فغفور از آن نامه تند
که از حدّتش گشت الماس کند
کمان دو ابرو به هم بر شکست
به تیغ زبان برد دشنام دست
بدو گفت شاهت گه نام و لاف
که باشد که راند زبان بر گزاف
زمین نیست گرد سپاه مرا
نه خورشید یک بارگاه مرا
اگر گنج سازم بیابان خشک
کنم سنگ او گوهر و ، ریگ مشک
سواراند گردم هزاران هزار
پراکنده را کـس نداند شمار
زخویشان هزار و صدو شصت و پنج
به نزدم شهان اند با تاج و گنج
از ایشان دو صد راست زرّینه کوس
که دارند بر چرخ گردان فسوس
چو خواهد جهان خور به زرآب شست
ز گیتی بر این بوم تابد نخست
در این شهر بتخانه دارم هزار
که هر یک به از گنج او شست بار
همه کشورم کان سیمست و زر
کُهشن معدن لاژورد و گهر
درختش طبر خون و بیشه خدنگ
گیا سنبل و عود و بیجاده سنگ
پری چهرگانش بُت دلنواز
ددش یوز و مرغانش طوطیّ و باز
یلانش کمند افکن و گردگیر
سوارانش دوزنده سندان به تیر
ز خاکش روان سیم خیزد چو آب
فتد ز آهوش نافهٔ مشک ناب
برویدش زرّ چون گیا از زمین
ببارد ز میغش سرشک انگبین
طرایف همیدون ز گیتی فزون
هم از خسروی دیبهٔ گونه گون
دگر جوشن و ترگ و درع گوان
سپرهای مدهون و برگستوان
زما چین و چین تا به جیحون مراست
بزرگی ز هر شاهی افزون مراست
به رزم اژدهای سرافشان من ام
به بزم آفتاب درفشان من ام
خدایست کز من مه و برترست
دگر هر که او مر مرا کهترست
پسر را فرستاده ام رزمساز
که از هر سویی لشکر آرد فراز
چو او در رسد ساز ایران کنم
همه بوم تا روم ویران کنم
فرستاده گر کشتن آیین بُدی
سرت را کنون خاک بالین بدی
زبان یافت گوینده اندر سخن
چنین گفت کای شاه تندی نکن
بسی راندی از گفت بی سود و خنج
اگر پاسخ سرد یابی مرنج
مزن زشت بیغاره ز ایران زمین
که یک شهر او به ز ما چین و چین
به هر شه بر از بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود
به ایران شود باژ یکسر شهان
نشد باژ او هیچ جای از جهان
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
خرید از شما بنده هر کس که خواست
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده ما را بسی
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفا کس ندید
شما بت پرستید و خورشید و ماه
در ایران به یزدان شناسند راه
ز کان شبه وز کُه سیم و زر
ز پولاد و پیروزه و از گهر
هم از دیبه و جامهٔ گون گون
به ایران همه هست از ایدر فزون
سواران ما هم دلاورترند
یکی با صد از چینیان همبرند
شما را ز مردانگی نیست کار
مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن
فروهشتن تاب زلف دراز
خم جعد ر ا دادن از حلقه ساز
سراسر به طاووس مانید نر
که جز رنگ چیزی ندارد هنر
خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ
اگر خور بر این بوم تابد نخست
چه باشد نه تنها خور از بهر تست
وگر بر کران جهانی رواست
زیان چیست کاندر میان شاه ماست
ز تن جای ناخن به یک سو برست
دل اندر میانست کاو مهترست
ز پیرامن چشم خونست و پوست
میان اندرست آنکه بیننده اوست
تو گر چه بزرگی و با تاج و تخت
فریدون مِه از تو به فرهنگ و بخت
نشان بر فزونیّ گنج و سپاه
همین بس که هست او ز تو باژ خواه
اگر شب دو صد ماه گیتی فروز
نتابد همان چون در خشنده روز
هنر ها سراسر به گفتار نیست
دو صد گفت چون نیم کردار نیست
نباید ترا شد به پیکار او
که اینک خود آمد سپهدار او
اگر کوهی از کوهه در رزمگاه
به نیزه ربایدت چون باد کاه
چه نازی به چندین بت و بتکده
که فردا بود پاک بر هم زده
دگر باره فغفور شد تیز خشم
برافراخت تاج و برافروخت چشم
بر اندش به خواری و زخم درشت
بدرّید و بنداخت نامه ز مشت
دو ره صدهزار از یلان برشمرد
به مهتر پسر داد خاقان گرد
پذیره فرستاد پرخاشجوی
پسر سوی پیکار بنهاد روی
فرستاده زی پهلوان شد ز پیش
ز فغفور گفت آنچه بُد کم و بیش
خبر داد دیگر که لشکر به جنگ
فرستاد و اینک رسیدند تنگ
سواران کین توز بی حدّ و مر
فرستاد همراه با یک پسر