چون قوام الدین و فخرالدین ندیدم میهمان
چون شهاب الدین به دنیا هم ندیدم میزبان
هرکجا باشد به گیتی میزبانی چون شهاب
کی عجب گر چون قوام و فخر باشد میهمان
آسمان از اختران گر بر زمین دارد شرف
زین سه نیک اختر زمین دارد شرف بر آسمان
آفتاب و مشتری و زهرهٔ زهرا به هم
هر سه در برج شرف کردند پنداری قران
با دو سلطان هر سه در خدمت یکی دارند دل
با دو دولت هر سه در بیعت یکی دارند جان
دانش هر سه ز انبوهی نگنجد در ضمیر
بخشش هر سه ز بسیاری نیاید درگمان
هر سه را شمشیر هندی معجزست اندر یمین
هر سه را اقلام مصری ساحرست اندر بنان
باد با هر سه موافق هم جهان و هم سپهر
تا همی گردد سپهر و تا همی ماند جهان
هر سه اندر دولت سلطان عالم شادخوار
هر سه از اقبال سلطان معظم شادمان
شادند همه خلق به عید عرب اکنون
بر شاه عجم عید عرب باد همایون
فخر ملکان ناصر دین خسرو مشرق
تاج سر دولت عضد دولت میمون
سنجر که به مردی و جهانداری و شاهی
بیش است ز طهمورث و جمشید و فریدون
نازنده به پیروزی او گوهر سلجوق
چون گوهر عباس به بهروزی مأمون
سلطان معظم به هنرمندی او شاد
چون موسی عمران به هنرمندی هارون
با همت او اختر سیار بود پست
با دولت او گنبد دوار بود دون
سیاره نداند که قیاس خردش چند
ایام نداند که شمار هنرش چون
گیتی به حقیقت خطر او نشناسد
دریا چه شناسد خطر لؤلؤ مکنون
ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق
وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون
یک تن نشناسم نه به احسان تو محتاج
یک دل نشناسم نه به فرمان تو مرهون
عدل و نظر تو سبب امن جهان است
چون باده و مطرب سبب شادی محزون
تا با تو جهان راست تر از قد الف شد
قد همه اعدای تو شد چفته تر از نون
هر کس که سر از چنبر حکم تو بتابد
یا دل برد از دایرهٔ عهد تو بیرون
هرگز نبود مقبل و آهسته و عاقل
لابد که بود مدبر و آشفته و مجنون
آن روز که تو گوی زنی پیش سواران
از سُمّ سمند تو رسد گَرد به گردون
وان روز که تو صید کنی بر کُه و صحرا
از سنگ دمد لاله و از خاک طبرخون
وان روز که تو تیغ زنی در صف لشکر
پستی و بلندی همه خانی شود از خون
از نیزهٔ تو بیشه نماید همه صحرا
وز رایت تو کوه نماید همه هامون
خصم تو به افسون و به افسانه کند کار
لیکن به زمانی شود آن کار دگرگون
بیچاره نداند که همی سود ندارد
با دولت و شمشیر تو افسانه و افسون
ملک پدران داد به دست تو زمانه
بسته است میان تا تو چه فرمان دهی اکنون
گر رای به زابل کنی از بهر تماشا
ور روی به توران نهی از بهر شبیخون
فغفور بنالد ز تو در بتکدهٔ چین
چیپال بترسد ز تو بر ساحل سیحون
تو خرم و خندان به نشابور نشسته
سهم تو به دجله است و نهیب تو به جیحون
بس نماندست که ملک ملکان را
آرند به دیوان تو آواره و قانون
پیش کف تو خوارتر از خاک نماید
گر خاک به تو هدیه دهد نعمت قارون
خوانم به صفت جود تو را معجز موسی
گر زنده شد از معجز او مردهٔ مدفون
ای مدح تو در هر دهنی لؤلؤ و یاقوت
وان لؤلؤ و یاقوت به عنبر شده معجون
ناهید ز میزان فلک مدح تو خواند
چون گشت به میزان خرد مدح تو موزون
تا موسم تِشرین بود اندر مه نیسان
تا نوبت کانون بود اندر مه کانون
احباب تو را باد رخ از نار چو تِشرین
و اعدای تو را باد دل از رنج چو کانون
از طایر میمون ، تو ندیم ظفر و فتح
خصم تو ندیم نَدَم از اختر وارون
خالق ز تو راضی و خلایق ز تو خشنود
دولت به تو موصول و سعادت به تو مقرون
عید تو همایون و همه سال تو چون عید
پیروزی و اقبال تو هر روز بر افزون