هر دم غم خود با دل افگار بگویم
چون زهره آن نیست که با یار بگویم
دشنام که می گفت شبی، هم ز زبانش
هر دم به هوس خود را صد بار بگویم
هر شب روم اندر سر آن کوی و غم خود
چون نشنود او، با در و دیوار بگویم
کو جان گرفتار که باور کند از من؟
گر من غم این جان گرفتار بگویم
افگار کنم همچو دل خود دل آن کس
کورا سخنی زان دل افگار بگویم
شب خواب شبم نی که مگر بینمت آنجا
خونابه این دیده بیدار بگویم
دردی ست در این سینه که بیرون نتوان داد
حیف است که درد تو به اغیار بگویم
خون شد ز نهفتن دل و اکنون روم، ای جان
رسوا شرم و بر سر بازار بگویم
یک روز بپرس آخر از آن محنت شبها
تا کی غم خسرو به شب تار بگویم؟