تا زید بنده غم عشق به جان خواهد داشت
سر به خاک ره آن سرو روان خواهد داشت
ای پسر، عهد جوانیست، زکوتی می ده
روزگارت نه همه عمر جوان خواهد داشت
چشم و ابرو منما، زانکه بلا خواهد خاست
فتنه گر دست بدان تیر و کمان خواهد داشت
بوسه ده، لیک به پروانه آن غمزه مده
که ز شوخی همه عمرم به زیان خواهد داشت
می کشی خلق که از حسن خودم این سوداست
مکن این سود که روزیت زیان خواهد داشت
توبه کردی ز جفا، نیست مرا باور، ازانک
ناز خوبی و جوانیت بر آن خواهد داشت
گفتی، ار من بروم هیچ مرا یاد کنی
این حکایت به کسی گوی که جان خواهد داشت
عشق را گفتم، دل راز نهان می دارد
گفت، من دانم و او، چند نهان خواهد داشت
خسروا، از تو چرا صبر گریزانست چنین؟
چند ازین واقعه خود را به کران خواهد داشت