هر شکر خنده که آن لعل شکر خنده کند
بر دل زیرک و بر جان خردمند کند
زلف ازان می برد آن شوخ که شبهای غمم
گر شود کوته، از آنجا همه پیوند کند
آن خیال است که آیینه نماید چو تویی
آینه ماه شما را به که مانند کند؟
نیم شب ز آتش دل روز کنم در تو، ولی
دل چه داند که چنین روز شبی چند کند؟
گیسوی پر گرهت رشته بت را ماند
که دل گرم من سوخته را بند کند
چون وفا نیست ترا، خسرو مسکین چه کند؟
دل ضرورت به جفاهای تو خرسند کند