خوانندهٔ حرف آشنایی
زین گونه کند سخن سرایی
کان پیر جگر کباب گشته
وز بادهٔ غم خراب گشته
چون زد در عروس نومید
شد ساختهٔ گزند جاوید
شد در پی آنکه تا چه سازد
کان عاشق خسته را نوازد
کرد آنچه ز چاره کردنی بود
نامد به کفش کلید مقصود
چون از طرفی نیافت یاری
برمیر قبیله شد به زاری
نوفل، ملکی بد، آدمی خوی
آزاده و مهربان و دل جوی
از کش و مکش دل ستم کار
در سلسلهٔ بتی گرفتار
هم زحمت عاشقی کشیده
هم شربت عاشقان چشیده
افسانهٔ قیس، کاتش افروخت
هر لحظه همی شنید و می سوخت
چون حالت پیر دید حالی
کرد از بد و نیک خانه خالی
به نواخت به لطف و راز پرسید
وان قصه که داشت باز پرسید
پیر از جگر شکایت اندود
دم بر زد و کرد خانه پر دود
چون کار فتادگان به زاری
جست از پی آن رمیده یاری
او خود غم او ز پیش دانست
وان مصحت، آن خویش دانست
قاصد طلبید و داد پیغام
سوی پدر بت گل اندام:
کاندیشهٔ آن کند کی بی گفت
دیوانه به ماه نو شود جفت
گر گفت دگر بود درین زیر
گویم سخن از زبان شمشیر
شد پیک و پیام برد در حال
تا شد شنونده بر دگر حال
بگشاد زبان چو آتش تیز
پس گفت جوابی آتش انگیز:
کاندازه کرا بود، درین راز،
کز پردهٔ ما بر آرد آواز؟
کاری که ز نسبتش جداییست
کوشیدن آن نه نیک راییست
کرباس تو گر چه دلپذیرست
پیوند حریر با حریرست
گر مهتر ماست نوفل گرد
مهتر نکند ستیزه با خرد
زان گونه زبون نه ایم ما نیز
کارزد گل ما به نرخ گشنیز
چندان غم جان و تن توان خورد
کز پرده برون سخن توان برد
فرمان ده، اگر بدین بهانه،
ما را به بدی کند نشانه
ما نیز به کوشش صوابش
معذور بودیم در جوابش!
پیک آمد و باز داد پاسخ
نوفل ز غضب شد آتشین رخ
لشکر طلبید و بارگی خواست
بیرون قبیله شد صف آراست
خویشان صنم، که آن شنیدند
شان نیز به کین برون دویدند
گشت از دو طرف روانه شمشیر
وآویخت به حمله شیر با شیر
هر تیغ زنی، به خنجر و خشت
سرها همه می درود و می کشت
مرگ آمد و جان ز سینه می روفت
بر نغمهٔ تیر، پای می کوفت
بر رسم عرب به جهد و ناورد
می کرد ستیزه مرد با مرد
شمشیر کشیده هر دلیری
نوفل به میان چو تند شیری
هر سو که فگند تیغ پولاد
کرد از سر مرد، گردن آزاد
زان کینه که بی دریغ می رفت
یک هفته دو رویه تیغ می رفت
خلقی سوی لعبت حصاری
تنگ آمد از آن ستیزه کاری
گفتند به اتفاق پیران
در سوخته به که خانه ویران
چون فتنهٔ ما برون زد این تاب
آن به که کنیم فتنه در خواب
خیزیم و سبک ز خون لیلی
در خاک روان کنیم سیلی
آفت ز جهان چو گشت گم نام،
غوغا، ز دو سوی، گیرد آرام
هم رخنهٔ فتنه بسته گردد
هم دل ز گزند رسته گردد
مجنون که از آن خبر شد آگاه
بر زد ز درون دل یکی آه
بر میر سپه دوید جوشان
چون سیل که در رسید خروشان
بگرفت عنان مرکبش سخت
می سوخت زخامکاری بخت
گفت: ای همه مرهم از تو آزار
بازا دل ازین ستیزه بازار
گویند ز غصه مهترانش
کاهسته کنیم برکرانش
یعنی چو وی از جهان برافتد
این مشغله از میان برافتد
بر خصم مکش به کینه جویی
تیغی که به خون دوست شویی
آن نیزه مزن به دشمنان بیش
کزوی دل دوستان کنی ریش!
نوفل چو شنید گفت مجنون
از دیده گشاد در مکنون
لابد به نیام کرد شمشیر
در بیشهٔ خویش رفت چون شیر
در گوشهٔ غم نشست نالان
از حالت قیس دست مالان