صاحبا ماجرای دشمن تو
که کسش در جهان ندارد دوست
گفته ام در سه بیت چار لطیف
زان چنانها که خاطرم را خوست
طنز می کرد با جهان کهن
در جهان گفتیی که تازه و نوست
رنگ او با زمانه درنگرفت
رونق رنگ با قیاس رکوست
روزگارش گلی شکفت و برو
همچو بر باقلی کفن شد پوست
آسمان در تنعمش چو بدید
گفت اسراف بیش از این نه نکوست
همچو ریواج پروریده شدست
وقت از بیخ برکشیدن اوست