به عجزی که داری قوی کن میان را
به حکمت نگردانده اند آسمان را
روان باش همدوش بی اختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را
نفس گر همه موج گوهر برآید
ز دست گسستن نگیرد عنان را
درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را
به عرض هنر لب گشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را
چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانه های گمان را
کسی بار دنیا نبرده ست بر سر
ز تسلیم بوسی ست سنگ گران را
به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر داده ای آشیان را
به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را
تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بی مغزی استخوان را
ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقه کرده ست موی میان را
حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را
ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را
تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشوده ست چشم جهان را
سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل ، امتحان را