عاقبت در حلقهٔ آن زلف ، دل جا می کند
عکس در آیینه راه شوخیی وامی کند
غمزهٔ وحشی مزاجت در دل مجروح من
زخم ناخن را خیال موج دریا می کند
سطر آهی تا نمایان شد دل از جا رفته است
خامهٔ الفت نمی دانم چه انشا می کند
گه تغافل می تراشد گاه نیرنگ نگاه
جلوه را آیینهٔ ما سخت رسوا می کند
دامن مستی به آسانی نمی آید به دست
باده خونها می خورد تا نشئه پیدا می کند
در زیان خویش کوش ای آنکه خواهی نفع خلق
مومیایی هم شکست خود تمنا می کند
غنچه می گویدکه ای در بندکلفت ماندگان
عقدهٔ دل را همین آشفتگی وامی کند
:نیست موجودی که نبود غرقهٔ گرداب وهم
بحر هم عمری ست دست موج بالا می کند
هستی بیحاصل ما بسکه مشتاق فناست
هرکه گردد خاک دل اندیشهٔ ما می کند
خاکساران تا کجا دارند پاس آبرو
سایه را از عاجزی هرکس ته پا می کند
آشیان الفت دل چون نفس در راه ماست
ورنه ما را اینقدر پرواز عنقا می کند
در بیابان طلب بیدل تأمل رهزن است
کار امروز ترا اندیشه فردا می کند