گر طمع دست طلب وامی کند
بر قناعت خنده لب وامی کند
گرم می جوشی به لذات جهان
این شکر دکان تب وامی کند
موج گوهر باش کارت بسته نیست
ناخنی دارد ادب وامی کند
فتح باب عافیت وقف کسی ست
کز جبین چین غضب وامی کند
شیشه مشکن ورنه دل هم زین بساط
راه کهسار حلب وامی کند
سایهٔ طوبی نباشد گو مباش
جای ما برگ عنب وامی کند
ای چراغ محفل شیب و شباب
صبح ته گیر آنچه شب وامی کند
شرم کم دارد ز ناموس عدم
هر که طومار نسب وامی کند
پنبه از مینا به غفلت برمدار
این پری بند قصب وامی کند
بی ادب بر غنچه نگشایید دست
این گره را گل به لب وامی کند
عقده ناپیداست در تار نفس
لیک بیدل روز و شب وامی کند