چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بی حس بی خبر
ز پری پیامی اگر بری به دکان شیشه گران مبر
در اعتباری اگر زنی مگذر ز ساز فروتنی
که به کام حاصل مدعا به تلاش ریشه رسد ثمر
به وداع قافلهٔ هوس ، دل جمع ناقه کش تو بس
نگذشته محمل موج کس ، ز محیط جز به پل گهر
نگهی که در چمن ادب ، هوس انتظار چه عبرتی
چو سحر ز چاک دل آب ده ، به گلی که خنده زند به سر
چو سرشک تا نکشی تری ، مگذر ز جادهٔ خودسری
ستم است رنج قدم بری به خرام آبله درنظر
به شمار عیب گذشتگان ، مگشا ز هم لب تر زبان
اگر از حیا نگذشته ای به فسانه پردهٔ کَس مَدر
سر و برگ فرصت آگهی همه سوخت غفلت گفتگو
چو چراغ انجمن نفس به فسانه شد شب ما سحر
غم بی تمیزی عافیت نشود ندامت هوش کس
به چه سنگ کوبم از آرزو سر ناکشیده به زبر پر
هوس حلاوت این چمن نسزد به جبهه گره زدن
به هوا چه خط که نمی کشد تری از طبیعت نیشکر
نرسید دامن همتی به تظلم غم بیکسی
زده ایم دست بریده ای به زمین چو بهلهٔ بی کمر
به صفی که تیغ اشارتش کند امتحان جفاکشان
فکند جنون گذشتگی سربیدل از همه پیشتر