نباشد یاد اسباب طرف وحشت گزینی را
شکست دامنم بر طاق نسیان ماند چینی را
ز احسان جفا تمهید گردون نیستم ایمن
که افغان کرد اگر برداشت از آهم حزینی را
محبت پیشه ای از نقش بی دردی تبراکن
همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را
حسد تاکی تعصب چند اگر درد دلی داری
نیاز زاهدان بیخبرکن درد دینی را
درین گلشن چه لازم محو چندین رنگ وبوبودن
زمانی جلوهٔ آیینه کن خلوت گزینی را
در اقران می شود ممتاز هرکس فطرتی دارد
بلندی نشئهٔ صاحب دماغیهاست بینی را
شرر در سنگ برق خرمن مردم نمی گردد
مگراز چشمت آموزدکنون سحرآفرینی را
ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پیمانت
تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را
خروش ناتوانی می تراود از شکست من
زبان سرمه آلود است موی خویش چینی را
به کمتر سعی نقش از سنگ زایل می توان کردن
ولیکن چاره نتوان یافتن نقش جبینی را
نشاط اینجا بهار اینجا بهشت اینجا نگار اینجا
توکز خود غافلی صرف عدم کن دوربینی را
مجوتمکین عالی فطرت از دون همتان بیدل
ثبات رنگ انجم نیست گلهای زمینی را