نمی دانم چه گل در پرده دارد زخم شمشیرش
که رنگ هر دو عالم می تپد در خون نخجیرش
دگر ای وحشت از صیدم به نومیدی قناعت کن
به گوش زخمم افتاده ست آواز نی تیرش
مپرسید از مآل هستی غفلت سرشت من
چو مخمل دیده ام خوابی که در خوابست تعبیرش
چه سازد غیر خاموشی جنون گریه دربارم
که همچون جوهر آیینه در آب است زنجیرش
سبگ گردی در این حیرتسرا آزاده ام دارد
نگه را منع جولان نیست پای رفته در قیرش
صد آفت از که باید جست در معمورهٔ امکان
اگر صبحست هم از شبنم آبی هست در شیرش
حباب از موج هستی دست طاقت شسته می کوبد
که طاق عمرچون بشکست ممکن نیست تعمیرش
ز بخت تیره عاشق را چه امکانست آسودن
که مژگان تا بهم آرد سیاهی می کند زیرش
نی ام عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مینایم
چو نشتر ناله ای دارم که خونریز است تاثیرش
به رنگی کرد یادم داغ الفت پیشهٔ صیاد
که جوشد حلقهٔ دام از رمیدنهای نخجیرش
ز صحرای فنا تا چشمهٔ آب بقا بید ل
ره خوابیده ای دیگر ندیدم غیر شمشیرش