غباریم زحمتکش بادها
به وحشت اسیرند آزادها
املها به دوش نفس بسته ایم
سفریک قدم راه و این زادها
جهان ستم چون نیستان پر است
ز انگشت زنهار فریادها
به هر دامی از آرزو دانه ای ست
گرفتار خویشند صیادها
برون آمدن نیست زین آب وگل
بنالید ای سرو و شمشادها
فسردن هم آسوده جان می کند
به هر سنگ خفته ست فرهادها
غنیمت شمارند پیغام هم
فراموشی است آخر این یادها
بد ونیک تاکی شماردکسی
جهان است بگذر ز تعدادها
چه خوب و چه زشت ازنظر رفته گیر
پری می زنند این پریزادها
به پیری ستم کرد ضعف قوی
مپرسید از این خانه آبادها
به صید نقب ازین بیش نشکافتیم
که تا آب و خاک است بنیادها
ز نقش قدم خاک ما غافل است
همه انتخابیم ازین صادها
نوی بیدل از ساز امکان نرفت
نشد کهنه تجدید ایجادها