به نمود هستی بی اثر چه نقاب شق کنم از حیا
تو مگر به من نظری کنی که دمی عرق کنم از حیا
اگرم دهد خط امتحان ، هوس کتاب نه آسمان
مژه بر هم آرم ازین وآن همه یک ورق کنم ازحیا
چه کنم ز شوخی طبع دون ، قدحی نزد عرقم به خون
که ببوسم آن لب لعل گون سحری شفق کنم ازحیا
ز تخیلی که به راه دین غم باطلم شده دلنشین
به من این گمان نبرد یقین که خیال حق کنم از حیا
چوز خاک لاله برون زند، قدح شکسته به خون زند
هوسی اگربه جنون زند به همین نسق کنم ازحیا
زکمالم آنچه به هم رسد، نه زلوح ونی زقلم رسد
خط نقش پا به رقم رسدکه منش سبق کنم از حیا
به امید وصل تونازنین ، همه رانثار دل است و دین
من بیدل وعرق جبین که چه در طبق کنم ازحیا