نقاب عارض گلجوش کرده ای ما را
تو جلوه داری و روپوش کرده ای ما را
ز خود تهی شدگان گر نه از تو لبریزند
دگر برای چه آغوش کرده ای ما را
خراب میکدهٔ عالم خیال توایم
چه مشربی که قدح نوش کرده ای ما را
نمود ذره طلسم حضور خورشید است
که گفته است فراموش کرده ای ما را؟
ز طبع قطره نمی جزمحیط نتوان یافت
تو می تراوی اگر جوش کرده ای ما را
به رنگ آتش یاقوت ما و خاموشی
که حکم خون شو و مخروش کرده ای ما را
اگر به ناله نیرزیم ، رخصت آهی
نه ایم شعله که خاموش کرده ای ما را
چه بارکلفتی ای زندگی که همچو حباب
تمام آبله بر دوش کرده ای ما را
چوچشم چشمهٔ خورشید حیرتی داریم
تو ای مژه ز چه خس پوش کرده ای ما را
نوای پردهٔ خاکیم یک قلم بیدل
کجاست عبرت اگرگوش کرده ای ما را