ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است
فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است
کجا بریم ز راهت شکسته بالی عجز
ز خویش نیز اگر رفته ایم افواه است
ثبات رنگ نکردم ذخیره اوهام
چو غنچه درگرهم گرد وحشت آه است
قسم به طاق بلند کمان بیدادت
که چون نفس به دلم ناوک ترا راه است
به هستی تو امید است نیستیها را
که گفته اند اگر هیچ نیست الله است
ز رنگ زرد به سامان سوختن علمیم
چراغ شعلهٔ ما را فتیلهٔ کاه است
چگونه عمر اقامت کند به راه نفس
گره نمی خورد این رشته بسکه کوتاه است
فریب ساغر هستی مخور که چون گرداب
به جیب خویش اگر سر فرو بری چاه است
به غیر ضبط نفس ساز استقامت کو
مراکه شمع صفت مغز استخوان آه است
به عالمی که تو باشی کجاست هستی ما
کتان غبار خیال قلمرو ماه است
به ناامیدی ما رحمی ای دلیل امید
که هیچ جا نرسیدیم و روز بیگاه است
چسان به دوش اجابت رسانمش بیدل
که از ضعیفی من دست ناله کوتاه است