چون سحر طومارچاک سینه ام واکردنی ست
آرزو مستوریی داردکه رسواکردنی ست
چون حبابم داغ دارد حیرت تکلیف شوق
دیده محروم نگاه و سیر دریاکردنی ست
از نفس دزدیدن بوی گلم غافل مباش
دامن پیچیده ای دارم که صحرا کردنی ست
نیستم بیهوده گرد چارسوی اعتبار
مشت خاکی دارم و با باد سوداکردنی ست
خواهشی کو، تا توانم فال نومیدی زدن
سوختن را نیز خاشاکی مهیاکردنی ست
جیب نازی می درد صبح بهار جلوه ای
مژده ای آیینه رنگ رفته پیداکردنی ست
می کند خاکستری گرد از نقاب اخگرم
قمریی در بیضه می نالدتماشاکردنی ست
قید هستی برنتابد جوش استیلای عشق
چون هواگرمی کند بند قبا واکردنی ست
کشتی موجی به توفان شکستن داده ایم
تا نفس باقی ست دست عجز بالاکردنی ست
پیکر خاکی ندارد چاره از عرض غبار
نسخهٔ ما بسکه بی ربط است اجزاکردنی ست
عجز می گوید به آواز حزین درگوش من
کز پر وامانده سیر عافیتها کردنی ست
لطف معنی بیش ازین بیدل ندارد اعتبار
از خیال نازکت بوی گل انشاکردنی ست