در طلبت شب چه جنونهاگذشت
کز سر شمع آبلهٔ پاگذشت
جهل ، خرد پخت وبه معموره ریخت
عقل جنون کرد و ز صحراگذشت
نقش نگین داشت کمال هوس
اسم بجا ماند و مسماگذشت
خلق خیالات بر افلاک برد
از سر این بام هواهاگذشت
پی سپر عجز، چه نازد به جاه
آبله از خاک چه بالاگذشت
جوش نفس بود، می اعتبار
قلقلکی کرد و ز مینا گذشت
چون شررکاغذ آتش زده
فرصت ما از نظر ماگذشت
سعی تک وپو، همه را محوکرد
رنگ روانی ز ثریا گذشت
چون شب وروز است تلاش همه
درنگذشت آنکه ز اینجاگذشت
خط جین فهم به فرداگماشت
خامه بر ین صفحه چلیپاگذشت
خامشی ام زندهٔ جاوید کرد
کم نفسیها ز مسیحا گذشت
ضبط نفس طرفه پلی داشته ست
قطره به این جهد، ز دریاگذشت
قافله سالار توهم مباش
هرکس ازین بادیه تنهاگذشت
فرصت دیدار وفایی نداشت
آمده بود، آینه ، اما گذشت
با دم شمشیرقضا چاره چیست
دم مزن آبی که ز سرهاگذشت
بیدل ازین مایه که جز باد نیست
عمر در اندیشهٔ سودا گذشت