عربی را که بود ساکن بر
جانب ری فتاد رای سفر
دید پیش دکانچه طباخ
چرب رودی، نفیر زد گستاخ
به تعجب که یا عجم ماذا
خذ فلوسا و اعطنی هذا
فلس ازو بستد و به جای نهاد
یک بدستی ازان به دستش داد
عربان در بغل نهاد و گذشت
گرد بازار و شهر و کو می گشت
ناگهانش میان شهر و غلو
چرب رود از بغل فتاد فرو
چون ز نامش نداشت مسکین بهر
که سراغش کند ز مردم شهر
بغل از وی تهی و کیسه ز دانگ
خرزه بر کف نهاد و می زد بانگ
ایها المسلمون ببلدة ری
هل وجدتم بمثل هذا شی