چون سلامان گشت تسلیم حکیم
زیر ظل رأفت او شد مقیم
شد حکیم آشفته تسلیم او
سحر کاری کرد در تعلیم او
باده های دولتش در جام ریخت
شهدهای حکمتش در کام ریخت
جام او زان باده ذوق انگیز شد
کام او زین شهد شکر ریز شد
هر گه ابسالش فرا یاد آمدی
وز فراق او به فریاد آمدی
چون بدانستی حکیم آن حال را
آفریدی صورت ابسال را
یک دو ساعت پیش چشمش داشتی
در دل او تخم تسکین کاشتی
یافتی تسکین چو آن رنج و الم
رفتی آن صورت به سر حد عدم
همت عارف چو گردد زورمند
هر چه خواهد آفریند بی گزند
لیک چون یکدم ازو غافل شود
صورت هستی ازو زایل شود
گاه گاهی چون سخن پرداختی
وصف زهره در میان انداختی
زهره گفتی شمع جمع انجم است
پیش او حسن همه خوبان گم است
گر جمال خویش را پیدا کند
آفتاب و ماه را شیدا کند
نیست از وی در غنا کس تیزتر
بزم عشرت را نشاط انگیزتر
گوش گردون پر نوای چنگ اوست
در سماع دایم از آهنگ اوست
چون سلامان گوش کردی این سخن
یافتی میلی به وی از خویشتن
این سخن چون بارها تکرار یافت
در درون آن میل را بسیار یافت
چون ز وی دریافت این معنی حکیم
کرد اندر زهره تأثیری عظیم
تا جمال خود تمام اظهار کرد
در دل و جان سلامان کار کرد
نقش ابسال از ضمیر او بشست
مهر روی زهره بر وی شد درست
حسن باقی دید و از فانی پرید
عیش باقی را ز فانی برگزید