پدر رحمت الله چو آگاه شد
که دستم ز تدبیر کوتاه شد
به من گفت جان پدر هوش دار
به سمع رضا پندِ من گوش دار
جهان دیده و تجربت کرده ام
بسی سرد و گرم جهان خورده ام
جوانی و ناباکی و بی خودی
بود ضدّ دانایی و بخردی
ولی چون در آیند ازین پهن دشت
برین پل ضرورت بباید گذشت
بیاموزمت شرط می خوارگی
بر آن جمله خوکن به یک بارگی